هیزم
دوای مردمان خسته، هیزم
کلیدِ خانههای بسته، هیزم
چگونه، تسلیت دادند او را
به جای دسته گل با دسته هیزم؟
راز ولایت
عاقبت یاری ز یاری خسته گشت
یار حیدر پیش او وارسته گشت
حال راز خود کجا نجوا کند؟
دفتر راز ولایت بسته گشت
بهار
ای بهارم مرا خزان کردی
همچو خود قامتم کمان کردی
هر چه با این دلِ علی کردی
با دلِ کودکان همان کردی
صدف
تا نگاه از بَرِ رخت چیدم
مرگ خود را به چشمِ خود دیدم
در صدف درِّ خود نهان کردم
تا کفن بر تن تو پیچیدم
امید
مرو جانا که حیدر بی تو تنهاست
همیشه سینهاش دریای غمهاست
خدا بی فاطمه آخر چه سازم؟
که امید علی بر دستِ زهراست
مدینه
مدینه دم فرو بستی، نشستی
زمانی که ز حیدر دست بستی
تو که سیلی زدی، آتش کشیدی
چرا پهلوی زهرایم شکستی؟
برگرفته از وبلاگ حسن فطرس